داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی !
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم .
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند .
روباه دهانش را باز باز کرد .
کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد .
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود !
کلاغ گفت : کسی که تغاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند .

 

 

عشق به ...

 

از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد. طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود. خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود. دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم. به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود. می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم جلوى والدین و صاحب خانه. حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتن عجب پسر پررویی! توی دوراهی عجیبی مانده بودم. دیگه طاقتم تمام شده بود. دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم؟ برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم، به به! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود! :D

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
[ سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:7 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب